فیصل دستش را دور دماغش حلقه کرده بود و ها میکرد، کاظم میخواست نگاهش را از ناخنهای خونآلود عُدَی بدزدد اما چشمهایش ناخودآگاه به آنها گره خورده بود: «با این شرایط تا فردا که هیچ، حتی تا چند ساعت دیگر هم دوام نمیآوریم، هنوز دستهای ما بوی خون این مردم را میدهد، چرا برای فرار وقتکشی میکنید نمیدانم!»
عُدَی سیبیلهایش را میجوید، آرام و قرار نداشت، شاید هنوز صدای «بأی ذنبا تقتلنیِ» دختر حمیدیه از گوشش نیفتاده بود، با حالتی عصبی روی خاکها چنگ میانداخت: «نه، او را نباید میکشتم، مگر این النگوهای لعنتی را نمیشد به زور از او گرفت، اصلا تقصیر خودش بود که داد و بیداد کرد.»
عدنان کلاهش را تا روی گوشهایش پایین کشید اما قبل از روشن کردن آتش با پسگردنی فیصل سیگارش را زمین انداخت: «میخواهی پیدایمان کنند؟ عقلت را از دست دادهای؟ خاموش کن آن آتش لعنتی را»
سوز سرما از ترک دیوار پشت سر حالا به مغز استخوانشان نقب زده بود، چند دقیقهای زجه زدند تا خودشان را گول بزنند که همه چیز روبهراه است اما با این ارتش شکست خورده و با آن دستهای آلوده به خون دیگر جایی در حمیدیه نداشتند، باید فرار میکردند، به قیمت گلوله و به پشتوانه رد باروتی که بر سینه مردمان رنجور این شهر به یادگار میگذاشتند.
فرار
به خیابانها ریختند، بعد از آن همه بیرحمی مگر فرقی هم میکرد که هنگامه فرار چند نَفَس را زیر دست و پای رگبار گلولهشان بِبُرند، تا بیخ گلو بدهکار روزهایی بودند که به ظلم از این مردم غصب کردند و صدای عزیزانی که دیگر از خانهها به گوش نمیرسید.
مردها با دشداشه تا زده و زنها بدون دمپایی دنبال آنها میدویدند و شیشه خورده خانههای آوار، پاهایشان را به خون حنا میبست اما چشمها جز رهایی چیزی را نمیپذیرفت، حمیدیه باید از لوث وجود این ناجوانمردان پاک میشد.
صدای گلوله
«مجیده» با شنیدن صدای گلوله، آب دهانش را قورت داد، شوهر نابینایش تا میانه حیاط آمده بود اما با برگرد چیزی نیستِ «مجیده» کمی خیالش راحت شد، شاید فکر میکرد امشب هم مانند شبهای گذشته قرار است به میهمانی ناخوانده گلولهها بروند.
ام ایوب همینطور که بین دستوپای گم شدهاش دنبال بچههای قد و نیم قدش میگشت وقتی به درِ حیاط خانه «مجیده» رسید با نفسهای بریده گفت: «بعثیهای لعنتی دارند به این سمت میآیند، مردم دنبالشان کردند و آنها با گلوله به جان مردم افتادند، راهبلد نیستند و دنبال ..» با نزدیک شدن صدای گلولهها امایوب دورتر شد، حالا از آنجایی که «مجیده» ایستاده بود فقط سایهاش را میتوانست ببیند.
هوسه
عراقیها نزدیک شده بودند، ۶ تا مرد در برابر زنی که در لحظه باید تصمیم میگرفت، عصابهاش(پارچهای سیاه و ابریشمی که زنان عرب دور سر خود میپیچند) را محکم کرد، بوی باروت میداد اما سرش را با غرور بالا گرفته بود، تو گویی ترس در دایره لغات این بانوی عرب معنایی نداشت.
_ «اگر جلوتر بروید، در محاصره مردم و نیروهای سپاه قرار میگیرد و کشته می شوید.»، خون «مجیده» به جوشش افتاده بود، صدای قلبش را به وضوح میشنید اما پاهایش را طوری در زمین کاشته بود که جز هیبت نمیشد از او چیزی چید!
مردد بودند اما نه راه پس داشتند و نه پیش، آنقدر هوا پس بود که حتی نمیشد ترس را پنهان کرد، رو به او گفتند: «پس چه کار کنیم؟»، «مجیده» اتاق پذیرایی را نشانشان داد، انگار حالا که بزدلیشان را دیده بود مصصمتر میخواست زمینشان بزند، صدایش را آرامتر کرد و گفت: «فورا داخل خانه بروید و در اتاق پذیرایی بنشینید و اسلحه خود را درآورید تا آن را پنهان کنم.»
این آخرین جملات «مجیده نگراوی» بانوی عرب خوزستانی است که دست خالی توانست ۶ سرباز و افسر عراقی را اسیر کند: «آنها به گفته من عمل کردند، وقتی خلع سلاح شدند، از پشت، در اتاق را قفل کردم و مردم را صدا زدم و با اسلحه غنیمتی از آنها، شش تن عراقی را به سوی مسجد بردم.»
«مجیده» با ابروهای به هم گره کرده، لباسی سراسر مشکی و با ابهتی که جز آن را از دختر هور نمیتوان انتظار داشت میانه مسجد ایستاده بود با چوبدستیای که ۶ افسر و سرباز عراقی را با آنها به زمین زده بود، مردان حمیدیه دورهاش کرده بودند و برای شیرزنیاش یزله میرفتند، صدای هوسهها مثل شلاق، به غیرت نداشتهی بعثیها چنگ میانداخت، خفت بیشتر از اینکه یک زن آنها را اسیر کرده باشد؟
او رفت
امروز اما خبر رفتن این شیرزن عرب، داغ دلمان را برای کوتاهیهای ناموجهمان بیشتر کرد، و حجم انبوه «ای کاش»هایی که دیگر همگی میدانیم با نبودنش راه به جایی نخواهند برد، انگار حضرت آقا او را بهتر از ما شناخته بودند، خاطراتشان را جستوجو میکنم از سفری که اسفند سال ۱۳۷۵ به خوزستان داشتند و از «مجیده» برایمان گفتند: «خاطرات خیلی خوبی داشتیم در آن جریان؛ در سوسنگرد، آنجا هوسه میکردند مردم عرب؛ دور ما جمع شده بودند و هوسه میکردند، یک خانم عرب بود که خودش و همسرش آنچنان شجاعانه هوسه میکردند که من تحت تاثیر قرار گرفتم، شاید در حدود بین چهل تا پنجاه سال (مجیده نگراوی) ولی شجاع بود و معروف به اینکه ایشان با یک چوب دست چند سرباز مهاجم عراقی را زمین انداخته، یک چنین خانم شجاعی بود و همسرش که مرد نابینایی بود او هم خیلی شجاع و عجیب بود.»؛ حالا دیگر «مجیده» کنارمان نیست اما به شرف خونهای سرخی که بر زمین خوزستان جاری شد سوگند یاد میکنیم که تا جان در رگهایمان جاری است سودای حماسهای را که او برایمان به یادگار گذاشت از سرهایمان نیندازیم که جز این را سزاوار فرزندان سرزمین حماسه نیست.